پشت واژگان سکوت

و اینجا مامنی است برای بیان هر آنچه که پشت واژگان سکوت پنهان شده اند

پشت واژگان سکوت

و اینجا مامنی است برای بیان هر آنچه که پشت واژگان سکوت پنهان شده اند

سال نو



و بهار امتداد مهربانی خدا است

و انگار آیه ی «ان مع العسر یسرا» را فریاد می زند در پس زمستانی سرد

در سکوتی که فقط باید توانایی شنیدن آن را داشت...


سال گذشته هم مثل همه ی سالهای قبل پر از اتفاقات ریز و درشتی بود که فقط خاطراتش باقی ماند و البته تجربیاتش.. و من توی اتفاقات سال گذشته ..

فهمیدم : در زندگی باید سازگارتر باشم و البته صبورتر با همه اتفاقات و آدمهایی که گاهی ممکن است به مذاقم هم خوش نیاید ... (این را مدیون همسرم هستم)

فهمیدم: برای خدا همیشه باید وقت اختصاصی ولو هرچند کوتاه در طول روز گذاشت، وگرنه خیلی خیلی خیلی آهسته نفس زندگی تو را از او دور می کند ...

فهمیدم: زندگی هیچ مفهومی غیر از خدا ندارد و دل بستن به هر کسی و چیزی اگر از شاهراه دوست داشتن او نگذرد، سطحی می شود و آدمی را اغنا نمی کند، ولی اگر به واسطه او دل ببندی، این دل بستن ها طعم دیگری پیدا می کنند، طعم خوب و غیر قابل توصیف ...

فهمیدم: حب و بغض داشتن فقط برای خدا چقدر کارگشاست و البته سخت ...

فهمیدم: یکی از رازهای زندگی بهتر، خاموش کردن تلویزیون است ... 

فهمیدم: و یکی دیگر از رازهای آن بیدار شدن صبح زود است ...

فهمیدم: آدمی برای همه ی کارهای خود وقت دارد، در صورتی که خودش بخواهد وگرنه اصولا برای هیچ کاری غیر آنچه زندگی تحمیل میکند وقت ندارد...

فهمیدم:برای کتاب خواندن هم باید وقت گذاشت وگرنه هیچ وقت، به خودی خود وقت پیدا نخواهد شد و اگر هم کتاب نخواند شاید بیشتر از نیمی از عمرش را به هدر داده است ...

فهمیدم: دنیای کتابها دنیای عجیبی است ... معرفتی که از پس کتاب خواندن حاصل میشود هیچ جایگزینی ندارد ... و خدا چه خوب به نون و القلم سوگند می خورد ...

فهمیدم: هیچ چیز در زندگی مانع نیست به غیر از خود آدمی ...

فهمیدم: بیشترین شکل بروز و نفوذ شیطان در آدمی تنبلی است و مهمتر آنکه خودمان هم نمی دانیم این تنبلی خود خود شیطان است که به شکلی ماهرانه تغییر شکل داده و در ما نفوذ کرده است ...

فهمیدم: در زندگی همه چیز در کنار هم هست: خدا، درس، کتاب، کار، تفریح، مسئولیتهای فردی و ... و فقط با مدیریت فردی باید همه ی اینها را در کنار هم نگه داشت تا به رشد و تکامل لازم دست یافت ...

فهمیدم: یعنی البته مطمئن شدم اگر می خواهم زندگی برایم برنامه ریزی نکند، خودم برای زندگیم برنامه ریزی کنم...

فهمیدم: کارهایی که انجامشان نمی دهیم و یا به اصطلاح وقت انجامشان را نداریم، کارهایی هستند که زیاد دغدغه ی انجامشان را نداریم ...

فهمیدم: باید بیش از پیش هوشیار بود در زندگی... گاهی اتفاقاتی عجیب می افتد که اگر هشیار نباشی درکش نخواهی کرد و چه بسا معرفتهای بسیاری را که در پس همین هشیاری نهفته است را از دست بدهی ...

فهمیدم: در زندگی باید حتما اولویت بندی داشت وگرنه کارهای جزئی مانع کارهای بزرگ خواهد شد ...


* سال نو مبارک ...

* ایام شهادت حضرت فاطمه (س) تسلیت باد ...

* یکم فروردین ماه امسال را هیچ وقت فراموش نمی کنم ... خاطرات نوروز 86 تکرار شد ... تکراری عجیب و فراموش نشدنی  

* دو ماهی است که وبلاگم دچار مشکل شده است، شاید از اینجا اسباب کشی کنم.




نظرات 4 + ارسال نظر
سیرت پنج‌شنبه 14 فروردین 1393 ساعت 09:23 ب.ظ

سلام بانو
فهمیدن های تو به فهم من هم اضافه کرد. همشون یادآوری بود...یادم باشه من بنده ام و خدایی دارم.
عالی...

سلام دوست قدیمی و عزیز

یادمان باشد ما بنده ایم و خدایی داریم ... یادآوری مهمی است ...

سپاس

زهرا شنبه 23 فروردین 1393 ساعت 03:25 ب.ظ

سلام دوست نازنینم...خیلییییییی فهمیدم های خوبی بود ..ممنون که تجربیاتت رو ر اختیار ما قرار می دی .
بند : باید بیش از پیش در زندگی هوشیار بو د...خیلی فکرم رو مشغول کرده..

سلام عزیزم

هوشیاری در زندگی مقدمه کسب معرفت از اتفاقات چه بسا عادی زندگی است ...

سپاس ...

مهدی دوشنبه 8 اردیبهشت 1393 ساعت 06:51 ب.ظ

متن وزین و درس آموزی بود.
زندگی تون پر از شادی و سلامتی باشه.

سپاس

دورافتاده یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 ساعت 01:03 ق.ظ

سلام بانوی آبان،

چند نوبتی به اینجا سر زدم،
ولی حرفم نمیومد (:

فکر میکردم منم همه اینها رو فهمیدم!
ولی خیلی هاشو یا نتونستم یا نخواستم انجام بدم؛
ولی خوب که فکر میکنم میبینم اینکه بفهمی، ولی نتونی یا نخای، یعنی هنوز نفهمیدی؛
خیلی برای خدا وقت اختصاصی نذاشتم،
اوقاتی هم که براش وقت گذاشتم همش زمزمه میکردم "نفهمیدم ..."؛
اونقدر به نفهمیدن عادت کردم که حس میکنم بخام بفهمم مریض میشم؛
دور و بر ما پر از آدماییه که با این واقعیت کنار اومدن: "آرامشی که در نفهمیدن هست، در فهمیدن نیست"؛
یکیشم خودم؛
ولی به قول شما پا به سنی گذاشتم که اشتیاقم برای فهمیدن خیلی بالاست،
حس کسیو دارم که میخاد یه چیزی رو از صفر شروع کنه،
و بنظرم همه چیز از نماز شروع و به اون ختم میشه (اینم من فهمیدم)؛

سلام

واقعا همه چیز از نماز شروع میشه و به اون هم ختم میشه ... این رو فقط به تجربه باید حس کرد ... اگر این رو به معنای واقعی کلمه لمس کردیم همه چیز تغییر میکنه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد