حکایت آدمی و نماز .... حکایت کودک است و مشق شب... انگار که می خواهد تکالیفش را زودتر بنویسد و به بازی زندگی اش بپردازد.... انگار قرضی به کسی دارد که می خواهد پرداخت کند .... دیگر فراموش می کند که در برابر چه کسی ایستاده... که برای چه نماز می خواند .... که قبل و بعد نمازش باید تفاوت کند به اندازه ی خاک تا افلاک ....مگر نه اینکه نماز معراج آدمی است.... پس چگونه است که حالش تفاوتی نمی کند ... حتی اندکی....
* کاش می فهمیم که حال قبل از نمازمان باید با حال بعد از نماز ........تفاوت کند بسیار ...
* کاش می فهمیم که اگر بعد از نماز،دستمان پر نبود... چیزی کم گذشنه ایم ... که نمازمان ... نماز نبوده است... داستان مشق شب نویسی بوده
* چگونه بی نماز می توان نفس کشید... انگار نماز اکسیژن روح آدمی است ... که از بهشت می آید....
* انگار که اگر سجاده و مهر نبود... زمین جایی برای نفس کشیدن نداشت....
سلام
وقتی فکر میکنم خدا این همه نماز و ذکر و روزه و راه واسه ما باز کرده تا خوب بشیم تا عشق و لذت را درک کنیم تازه میفهمم که بابا ما دیگه کجای کاریم؟
اون اینقدر راغب و مشتاق به ما و ما این همه بی مهر!!!
خدایا باز هم از خودت میخوام لذت ارتباط با خودت را بهمون بچشانی.
ممنون از این پست زیبا
سلام
خواهش می کنم.... بیشتر حرف دل بود...
این عبارت همیشه صادقه که : «ما به او محتاج بودیم.... او به ما مشتاق بود»
انگار نماز برامون شده بقول شما مشق شب . مطلب منو یاد این روایت انداخت امام باقر علیه السلام نقل مى کنند که پیامبر خدا صلى الله علیه و آله در مسجد نشسته بودند که ناگهان مردى وارد شد و به نماز ایستاد اما رکوع و سجودش را شتابزده و ناتمام انجام مىداد. رسول اکرم فرمود: او مانند کلاغ منقار به زمین زد. اگر او بمیرد و نمازش همین گونه باشد قطعا به غیر دین من مرده است. -
واقعا همین طوره...
کاش همه این را درک می کردند
کم پیدایی بانوی آبان
کاش... همیشه می خوانمتان.... ولی در سکوت...... از حضورتان بسیار سپاسگزارم...
خداوندا...
لذت "بندگى" کردن را به ما عطا کن...
نه "زندگى" کردن را!
که بندگی کردن .... عین زندگی کردن است...