پشت واژگان سکوت

و اینجا مامنی است برای بیان هر آنچه که پشت واژگان سکوت پنهان شده اند

پشت واژگان سکوت

و اینجا مامنی است برای بیان هر آنچه که پشت واژگان سکوت پنهان شده اند

تفاوت


خیلی وقتها، تفاوت­هایی که بین زندگی آدمهاست توجهم رو جلب میکنه ... آدمهایی که به راحتی زندگی می کنند، پول خرج میکنند، تفریحاتشون یکی از دغدغه­های قابل ملاحظه­ ی زندگی­شون­ هست، از به روزترین امکانات استفاده می کنند، نوع غذایی که می خورند و رستورانی که میرند براشون اهمیت خاصی داره و غیره ... با آدمهایی که کاملا برعکس اونها زندگی می کنند ... یا آدمهایی که توی روستا و یا شهرهای کوچک زندگی می کنند و خیلی از اون تفریحات و غذاها و رستورانها رو حتی به اسم هم نمیشناسند ... خیلی از این امکاناتی که اونها دارند حتی یک بار هم به چشم ندیدند مقایسه می کنم ... ذهنم درگیر این تفاوت میشه ... درگیر اهمیت این اختلاف ... درگیر اینکه اصلا این چیزها چقدر توی زندگی اهمیت داره ... اصلا جاش توی زندگی آدمها کجاست ...  اونوقت که این جملات مصطفی مستور از جلوی چشمام رد میشه .. اینقدر که دیگه تقریبا حفظ شدم :

پدرم مُرد اما بیف استروگانف نخورد. فیله مینیون نخورد. نان پاپادام نخورد. اگ برگر و مرغ کنتاکی نخورد. لب به پیتزا نزد و هرگز نفهمید لابستر و رست بیف چیست. پدرم مرد اما هرگز مشروب نخورد. لب به سیگار نزد. حتی اسم ماری جوانا را نشنیده بود. پدرم هفتاد سال عمر کرد اما رستوران چلسی را ندید. ندید که در رستوران گلدن فودز چه طور برگ های کاهو را با کارد سلاخی می کنند. ندید چطور گوجه فرنگی را کشتار می کنند. مرد و ندید گارسون ها چه طور باقی مانده ی غذاها را در سطل زباله خالی می کنند. پدرم مرد اما هیچ وقت دسر غذایش کافه گلاسه و کرم کارامل نبود. دو دانه خرما بود.


پدرم در مرادآباد به دنیا آمد. در مرادآباد مرد. اما هرگز نایت کلاب ندید. ندید چه طور در دانسینگ ها چراغ ها رقص نور می کنند و مردان و زنان در هم وول می خورند. پدرم مرد و شلوارک داغ ندید. چراغ خواب قرمز ندید. مرد و چشم اش به پرده ی سینما نیفتاد. ویدئو ندید. شوی مایکل جکسون تماشا نکرد. تا باران ببارد پدرم چشم اش به آسمان بود. بعد که می بارید داوم خیره به زمین بود تا سبزه ها سر برآورند.

 

پدرم مرد بدون آن که صدای شهرام و فری را بشنود. مرد و فرق صدای ویولون سل و گیتار را نفهمید. حتی ساکسیفون را به چشم اش ندید. پدرم صبح ها همیشه با صدای خروس بیدار می شد و ظهر ها با صدای اذان رادیوی کوچک اش، وسط بیابان نماز می خواند. پدرم کروات و پاپیون نمی زد. فراک نمی پوشید. ادوکلن مصرف نمی کرد اما همیشه یک شاخه نرگس وحشی توی سجاده اش بود که در سجده از بوی آن مست می شد. سجده اش را شاید به همین خاطر طولانی می کرد.


پدرم از دنیا چیز زیادی نمی دانست. سوار پاجرو نشده بود. نمی دانست رانندگی با کاتلاس سوپریم سیپرا چه کیفی دارد. کامارو و کوروت ندیده بود. نمی دانست کلاردشت کجاست، ویلا یعنی چه. پدرم نمی دانست رژ لب چیست یا چرا به مژه ها ریمل می کشند. سال ها عمر کرد اما نمی دانست استون به چه دردی می خورد. مانیکور و میزانپیلی چیست. کورتاژ یعنی چه.


 پدرم هیچ وقت عاشق نشد. حتی عاشق مادرم نبود، اما اورا دوست می داشت. وقتی مادرم خانه ی عالیه خانم روضه می رفت، پدرم مثل گنجشکی که جوجه اش را با گلوله زده باشند، بال بال می زد. میان اتاق ها قدم میزد و کلافه بود تا مادرم برگردد.

 

این عبارات حرف دلم را می­زنند ... اینقدر که وقتی توی ذهنم می آیند، آروم می­شم و انگار جواب سوالاتم رو پیدا می کنم ... به نظرم این متن به راحتی اون حقیقت پنهانی که وجود داره رو بیان می کنه ...  بدون نیاز به هیچ شرح و توضیحی ...

 



هنوز هم

هنوز هم فیلمهایی که توش یه غمی هست رو بیشتر از فیلمهای خنده دار و یا حتی خنثی دوست دارم ... فیلمهایی که اتفاقا غمش بزرگه ... غمش درگیری با دنیای مادیه ... غمش کنار نیومدن با زندگی روزمره ی آدمهاست ... هنوز هم برای اشک بیشتر از لبخند احترام قائلم ... هنوز هم اشک برام خیلی مقدسه ... هنوز هم نتونستم با خوشحالی این دنیا کنار بیام ... هنوز هم احساس می کنم همه آدمها باید یه غمی گوشه ی دلشون باشد وگرنه از آدمیتشون کم میشه ... هنوز هم لحظات غم انگیز و دل گرفتنهای وقت و بی وقت رو دوست دارم ... هنوز احساس میکنم خدا توی تنهایی ها بیشتر هست ... هنوزهم احساس می کنم خدا هر که بیشتر دوست داره تنهاترش میکنه... حالا چه دور و برش رو خلوت کنه  و چه دلشو ... فرقی نمی کنه ... هنوز هم آدمهای تنها رو بیشتر دوست دارم و آدمهایی که تنهایی رو انتخاب می کنن و البته آدمهایی که با اینکه دور و برشون شلوغه ، توشون همیشه یه خلوت و تنهایی پیدا میشه ....هنوز هم آدمهای ناراضی رو بیشتر از آدمهای راضی دوست دارم ... هنوز هم اونایی که توی زندگی دنبال یه چیزخاصی می گردند برام محترم ترند ... و من چقدر همیشه این آدمها رو توی زندگیم کم داشتم ... اصلا همین کم داشتن ها رو هم همیشه بیشتر دوست داشتم ... هنوزم  حرفم همون حرف سهرابه که می گفت: آدمها وقتی برای من وجود دارند که از پله های خاصی از شعور بالا رفته باشند ...  و اینکه می گفت: یاد من باشد تنها هستم ... ماه بالای سر تنهایی است ... و اینکه می گفت: وسیع باش، و تنها و سر به زیر و سخت ....  (چقدر سهراب رو دوست دارم و چقدر ازش یاد گرفتم و چقدر با اون زندگی کردم) ... هنوز هم آدمهایی که قید و بندی به جز خدا ندارند بیشتر از همه ی آدمها دوست دارم ... هنوز هم آدمهایی که از سطح زندگی گذشتن و به عمقش فکر می کنن برام دوست داشتنی ترند ... و هنوز هم  آدمهایی رو که فارغ از زمان و مکان زندگی می کنن رو بیشتر دوست دارم .... هنوز هم آدمهایی که برای خودشون زندگی می کنن رو بیشتر می پسندم  ... هنوز هم اونهایی که شجاعت شکستن و رد شدن رو دارن رو بیشتر تحسین می کنم .... هنوز هم دو نفره های عمیق و یک جا نشستنهای طولانی و حرف چشمها رو خوندن رو بیشتر از تمام روابط بین آدمها دوست دارم .... هنوز هم عاشق شبم ... هنوز هم تماشای ماه دیوونم می کنه ... هنوز هم وقتی ماه رو توی آسمون می بینم دنبال سیاره زهره می گردم .... هنوز هم عاشق پنجره ام و یه پنجره می تونه دقیقه های طولانی راضیم کنه ... میتونه مبهوتم کنه ... می تونه بذاره نفس بکشم ... هنوز هم عاشق صبح های زودم ... عاشق طلوع خورشید ... عاشق نسیم دم صبح ... هنوزم عاشق اینم که از نسیم صبح های زود روزهای آخر ماه مرداد بوی شهریور رو حس کنم و از نسیم صبح های ماه شهریور دنبال بوی پاییز و غم پنهان اون باشم ...  هنوزم عکس یه جاده می تونه منو با خودش ببره ... هنوز هم عاشق نیمکت های تنهای پارکهام ... و ...  هنوز هم دلم زود میشکنه ... خیلی زود ... هنوز هم بدون عشق نمی تونم زندگی کنم (یا خیر حبیب و محبوب) ... هنوز هم نوشتن آرومم میکنه ... هنوز هم ...

 

*چقدر دلم درد و دل می خواست ... انگار سبک شدم ... نمی دونم شاید اینکه خودم رو برای خودم نوشتم سبک شدم ... نمی دونم ....

* چقدر خوشحالم این «هنوز هم» ها تبدیل به «یادش بخیر» نشده ...

 

  

هنوز هم

همیشه وقتی اسم حضرت علی(ع) میاد، یاد علامه امینی می افتم ... شنیده بودم علامه وارد حرم حضرت علی (ع) که می شدند ...... میگفتن: اول مظلوم عالم ... و بعد کلی گریه می کردند ... همین یه عبارت براشون کافی بود .... نیازی به هیچ روضه و ذکر مصیبتی نداشتند ...  انگار تمام روضه های عالم در این جمله جمع شده اند .... و انگار همین یک جمله کافیه که اشک رو از کنار چشمان آدمی روان کنه ... انگار فقط اسم «علی» برای تمام روضه های دنیا کافی است ... سوزی توی این اسم است که دل آدم رو می سوزونه ... انگار خود این اسم بوی مظلومیت می دهد ...

علی (ع) و ایتام ... که انگار این دو اسم به هم گره خورده اند ... همیشه یکی آن دیگری را به یاد آدم می آورد و  اینکه علی(ع) که در آخرین لحظات عمرش، به ایتام سفارش می کند ... و ما که فکر می کنیم اگر به فقیر و یتیمی کمک می کنیم از بزرگی و خوبی ماست .... حواسمون نیست که ما مالک چیزی روی زمین نیستیم که اون رو بذل و بخشش کنیم ... حواسمون نیست خدا حواسش به همه هست ... روزی هیچ کس رو یادش نمی ره ... حواسمون نیست اگه کسی سفره اش بی روزی مونده شاید تقصیر از ماست که یادمون نرفته روزی اونا رو که خدا توی سفره ی ما گذاشته بهشون برسونیم  ...

گاهی فکر می کنم ما اصلا حواسمون به چی هست ؟!! ... حتی اگر حواسمون به خودمون هم بود ... جور دیگری زندگی می کردیم ... ما حتی حواسمون به خودمون هم نیست که خدا توی زندگیمون گم شده ... کم رنگ شده ...

 

*شما هم متوجه شدید چقدر زمان داره زود میگذره ... انگار آدم ثانیه ها رو جلوی چشماش می بینه که دارن می دوند؟!!

* شما هم متوجه شدید که بوی معنویت در جامعه کم شده ... انرژی فضای معنوی توی جامعه کم رنگ شده ... انگار خلوص آدمها یه جوری شده که حس معنویت کم شده ... ؟!!  

رنج



بعضی برنامه های ماه عسل امسال شبکه سه سیما این حس رو در من به وجود آورده که: گاهی  آدما اونقدری که از نداشته هاشون بدست می آرند از داشته هاشون بدست نمیارن .... حالا می فهمم چرا اونهایی که چیزی رو بدست می آرند با اونهایی که از ابتدا یه چیزی رو داشتن اینقدر فرق دارن ... حالا می فهمم چرا برخی شکر گزارن و برخی شکوه گو ...

الان می فهمم که رنج انگار موتور حرکت آدمی است ... و اینکه چرا خدا توی قرآن می فرماید: ... ما انسان را در رنج آفریدیم(بلد/4) .... و اینکه می فرماید : ... انسان چیزی جز آنچه که برایش تلاش می کند نیست (112/نحل) ... و اینکه می فرماید: ... ای انسان تو با تلاش و رنج به سوی پروردگارت می روی و او را ملاقات خواهی کرد (انشقاق/6) ... و چرا این قدر  در قرآن اجر صابران زیاد است ...

و اینکه شهید آوینی بیان میکنن : ... رنج  آوردگاهی است که جوهر وجود انسان را  غیر او جدا می­کند ...

چقدر این حرف شهید آوینی به دلم می نشیند ... رنج آوردگاهی است که جوهر وجود انسان را از غیر او جدا می کند ... انگار که تو در سختی ها بهتر می فهمی جز خدا نیست ... به واقع نیست ...

و دنیای امروز که تو را سراسر دعوت  می کند به رفاه و مصرف زدگی و اومانیسم ... و این انسان امروز که از رنج فراری است ...  انسانی که به دنبال رفاه بیشتر و رنج کمتر است در سیاره ای که شهید آوینی آن را سیاره­ی رنج می خواند ... و شیطان چه خوب راه بشر را کج می کند ...  بی آنکه آدمی بداند: در عشق آشکار می شویم و و در رنج ...

 و تاریخ چه خوب نشان می دهد که رنج سرآغاز آدمی است ... حال می خواهی عارف و زاهد باش یا مخترع و مکتشف ...  فقط باید رنج بکشی تا به دست آوری .... که قدرش را بدانی ... که قدر خودت بیشتر شود .... که استعدادهای روحی و جسمی ات به بلوغ برسد ... که هیچ چیز به سادگی به دست نمی آید ....  

و خدا می داند که چه می کنیم ...