پشت واژگان سکوت

و اینجا مامنی است برای بیان هر آنچه که پشت واژگان سکوت پنهان شده اند

پشت واژگان سکوت

و اینجا مامنی است برای بیان هر آنچه که پشت واژگان سکوت پنهان شده اند

توکل

بسیار شنیده ایم توکل را ..... که باید توکل کنیم به خدا ....... ولی هیچگاه حتی به معنای واژه­ی آن هم توجه نکرده ایم .......چه برسد به مفهومش ..... که واژه­ی توکل یعنی خدا را وکیل قرار دهیم ..... که خدا چقدر خوب خودش گفته است .... حسبنا الله و نعم الوکیل…… که تنها خدا ما را کفایت می کند و خوب وکیل و یاوری است ........  و مگر می توانیم وکیلی بهتر از او نیز پیدا کنیم .... که او قادر مطلق است .......

 و فحوای توکل  ........ یعنی  به مسبب الاسباب نادیده بیشتر اعتماد کنی تا به اسباب دیده ...... که به خدا بیشتر از آنچه که در دستت هست اعتماد کنی ...... که او را فقط کن فیکونی باید .......

 و به حساب دل هم که بخواهی بگویی .... یعنی خدا مهربانتر است از هر کسی است .... حتی از خودت به خودت  .... پس همه چیز را که به او بسپاری ..... می دانی از مادر هم برایت بیشتر مادری می کند ..... 

 و تو خود نیز می­دانی .....  او صادق الوعد است ......  

  در نهایت .......... جان کلام را که بخواهم بگویم ...... این است ........ با توکل انگار که دستانت را دستان خدا گذاشته ای ..... مطمئنی که به بهترین سر منزل خواهی رسید ..... که او خدایی است که هم قاصدک ها را آفریده و حفظ کرده و هم کوهها را ......

 آیه ی آخر سوره ی توبه را بخوان ..... دلت گرم می شود ....  

* دو روزی بود انگار  کسی مدام در گوشهایم زمزمه می کرد از توکل بنویس ..... از روی هر کتابی آمدم بنویسم ..... نشد ...... به یکباره  این کلمات بر روی کاغدم جاری شدند .....  

* چند روزی است دیگر هنگام نماز صبح صدای جیرجیرکها از پنجره ی  اتاقم نمی آید ..... انگار رفتند تا سال دیگر برگردند ...... چقدر عادت کرده بودم نماز صبحم را با صدای این جیرجیرک ها بخوانم ..... و چه لذتی داشت .....  در عوض امروز  نزدیکی های صبح صدای کلاغها می آمد ..... کلاغها را دوست دارم ..... یادم می اندازند  پاییز هنوز هست ....

یادمان باشد ...

 

 یادمان باشد که : هرروز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را .

یادمان باشد که: در حرکت، همیشه افق های تازه هست .

یادمان باشد که : برای دیدن باید نگاه کرد ، نه نگاه انداخت!

یادمان باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید.

یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها .

یادمان باشد که : کار رهگذر عبور است ، گاهی بر می گردد ، گاهی نه .

یادمان باشد که : غیر قابل تحمل وجود ندارد .

یادمان باشد که : بجز خاطره ای هیچ نمی ماند .

یادمان باشد که : به جستجوى راه باشم ، نه همراه .

یادمان باشد که : وظیفه ی من اینست: «حمل باری که خودم هستم» تا آخر راه .

یادمان باشد که . . . یادمان باشد  

 

* این جملات بخشی از ایمیلی بود که دوستی برایم فرستاده بود ....  

* نمی دانم چرا دلم می خواهد خودم اضافه کنم:  

یادمان باشد که: آدمها همیشه اول به خودشان فکر می کنند ... 

* چقدر دلم مزار شهدا می خواهد ....

 

پاییز مبارک

پاییز فصل ....... مشق و مشق و مشق ........ عشق و عشق و عشق ......... دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی...... غروب و غروب و غروب ....... برگ و برگ و برگ ..... رنگ و رنگ و رنگ .......

انگار پاییز دست دل آدمی را می خواند ..... برگ ریزانش آدم را عاشق­تر و شاعرتر و بی قرارتر می کند .... و به قول دوستی هوایش هم آدم را هوایی می کند .....

 انگار  عاشقانه ها را فقط  در پاییز باید خواند و شنید  ..... دید و گریست .... و خدا را فقط در پاییز یافت ..... که هر رنگی در آن همهمه ی  رنگها، نشانی از خدا را فریاد می کند ......

پاییز رنگ انار دارد و چتر ......... و بوی باران ....... و صدای جواد بدیع زاده می آید که می خواند .... شد خزان گلشن آشنایی ..... 

نمی دانم چه بگویم .... من همیشه برای پاییز واژه کم آورده ام ......

دریا

دریا را که می بینم به یاد خدا می افتم ..... رحمت خدا را می توان در آرامش دریا دید و .... غضبش را نیز در طوفان آن درک کرد .... که آرامشش ناب و طوفانش سهمگین است ..... و به تجربه می توان فهمید که تمام خوشی های دنیا را ساحلی است و پایانی.... که هر خوشی را که تجربه می کنی .... می دانی ..... یک روز، یکجا و در یک لحظه به انتهای آن خواهی رسید ..... اما خدا تجربه ای است که هر چه بیشتر در آن غرق می شوی .... میفهمی که تا حال چقدر کم از او می دانسته ای .... که هر چه بیشتر پیش میروی .... بیشتر می فهمی که در گذشته چقدر او را از دست داده ای ..... در تمام تجربه ها انگار که از دل دریا به سمت ساحل آن حرکت می کنی .... و یک روز هم به پایان آن میرسی .... اما خدا .... هر چقدر که بیشتر به سمت او حرکت می کنی .... انگار از ساحل بیشتر دور می شوی ..... و به عمق دریا نزدیک تر ..... و به عمق زیبایی ها .... و به عمق معرفت .... و مدام از بی خبری دیروز خود پشیمان­تر می شوی.... خدا تنها تجربه­ی لذت بخشی است که می دانی به پایان نمی رسد .... که می دانی رو به افول ندارد که هیچ ..... بلکه تو را تا آسمانها ..... تا تجربه های ناب بالا خواهد کشید .... تنها باید تجربه اش کنی .....

 * بی صبرانه منتظر پاییزم ... بوی پاییز که در هوا می پیچد .... مرا سرمست انتظارش می کند .....

کهکشان

 

 

 و خدایی که ...... همه چیز را برای ما آفرید .... هیچ گاه نفهمیدیم .... که می خواهد همه چیز به ما بدهد ...... تا خودش را ندهد ... تا خودش را بخریم ....... به بهای همه چیزمان ........ و انسان ......... همیشه ......... چقدر در این معامله شکست خورده است ....... اگر نیم نگاهی به گذشته بیاندازیم .... درمی یابیم که بارها و بارها چه ساده خدا را فروخته ایم .......... خاطرات بزرگترین درسها را در خود نهفته اند .... همین که خاطره می شوند ..... یعنی دیگر نیستند ...  و همین که نیستند .... یعنی فانی هستند .... و ما چقدر در زندگی ....... باقی را به این فانی ها فروخته ایم ...... با تمام وجودم تجربه کرده ام ....... هیچ چیز در این دنیا ارزش آن را ندارد که یک لحظه و چه بسا کمتر ....... خدا را به آن بفروشیم ........خدایی که قویترین تلسکوپهای دنیا ........ تنها چهار درصد از آسمونش رو نشون می دن .....

*امروز بر حسب اتفاق جایی بودم که پنج سال پیش در آنجا کار می کردم.... وقتی خاطراتم را ورق زدم ...  این سطور در ذهنم نقش بست .....

*  خاطرات را دوست ندارم .... هر خاطره ..... یک وابستگی است وگرنه فراموشش می کردیم .... و هر چه خاطراتمان بیشتر می شود .... نشانی است از وابستگی بیشترمان به زمین ....

 *و خدا در این چند سال چه درسهایی را  با شکیبایی به من آموخت ....  می دانم که می داند چقدر سپاسگزارم  ..... و می دانم که می بخشد سر به هوایی ها و قصور و کوتاهی هایم را ....